تهی از استمرار تکوین که مقصود بود؛
در حالیکه خاکستر سیگارش بر زمین فرو می ریخت،
با نگاهی مات و لبریز از عشق،
فارغ از عبور هرزه و پوچ عقربه ها؛
ساعت ها مبهوت مستانگی چشمانت بود!
"خداوند وقتی که تو را آفرید ..."
.
نه، حواسش پرت نبود؛
که فقط در تو غوطه ور شده،
مدام شعری را بر ذهن می خورانید
و بر لب جاری می کرد؛
تَبارَک الله اَحسَن الخالقین!
.
بالاخره پلک زد!
دستم را که بر شانه اش گذاشتم؛
پلک زد و با تشویش نگاهم کرد!
.
لبخند زدم در آینه؛ من ...
لبخند زدی در من؛ تو ...
و اینگونه آغاز شد؛ ما ...
"یادداشت های مجتبی"